داستان شنیدنی چهل دروغ چوپان
یکى بود یکى نبود. در روزگاران قدیم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. در حقیقت دانایی و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. بههمین خاطر خواستگاران زیادى داشت. هر روز سیلى از خواستگاران مىآمدند و بدون نتیجه برمىگشتند. باز هم روز بهروز به خواستگاران افزوده مىشد. هرکس به طریقى مىخواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او، هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانایی و مهربانى در تمام ولایت لنگه نداشت. پادشاه براى خواستگاران شرط گذاشته بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجیر به هم پیوسته بگوید، دخترش را به عقد او در میآورد، در غیر این صورت جانش را هم از دست مىدهد.
خواستگاران زیادى از راههاى دور و نزدیک آمدند و دروغ هاى زیادى سرهم کردند. بعضىها بهجاى چهل دروغ، صد و چهل دروغ و بعضىها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغهاى آنها مثل زنجیر به هم پیوسته، مرتبط نبود. بلکه دروغ هاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شدهاى بود که هیچ تکهاش با تکهٔ دیگرش جور درنمىآمد.
تا اینکه روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را دید و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: چه دختر زرنگی! لنگهاش شاید در دنیا پیدا نشود! دختر پادشاه با اسب بهدنبال آهوئى مىتاخت. او آنقدر تاخت تا اینکه از دید چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، بهخود آمد و گفت: اى وای! خوابم یا بیدار؟ و بعد در گوشهاى نشست و به فکر فرو رفت.
مدت زیادى از این جریان نگذشته بود که یک روز چوپان از پیرمردى شرط پادشاه را شنید. پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعات روز و شب به شرط پادشاه فکر مىکرد تا راه چارهاى براى آن بیابد. چوپان پس از روزها فکر کردن، تصمیم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: هم فال است و هم تماشا! بروم بختم را آزمایش کنم، شاید فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد. تا اینکه در یکى از روزها، گلهاش را در صحرا رها کرد و چوب دستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد.
پادشاه که در این مدت به دروغهاى خواستگاران دیگر گوش داده بود و دروغ هاى زیادى هم از آنها شنیده بود، هیچکدام را نپسندیده بود، این بار هم طبق عادت همیشگى چوپان را با اکراه به حضور پذیرفت. پادشاه از چوپان پرسید: اى چوپان! چى از من مىخواهی؟ چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسید، بلکه سینهاش را جلو داد و راست در برابر او ایستاد و گفت: پادشاه به سلامت باد! آمدهام بختم را بیازمایم.
پادشاه گفت: از چى حرف مىزنی؟ چوپان گفت: شنیدهام که پادشاه بزرگ ما شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مىتواند از دخترش خواستگارى کند. حالا من حضور رسیدهام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم کنم، دهنم که از من کرایه نمىخواهد! بهتر است از آن استفاده کنم.
پادشاه نگاهی به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشیده بود و کلاه پاره پورهاى بهسر داشت و چوب دستى کجش هم از روى گردنش آویزان بود. پادشاه از قیافهٔ درهم و برهم او خندهاش گرفت و قاه قاه خندید و پس از آنکه خندهاش را به زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: اى چوپانِ نادان! آیا شرط ما را مىدانی؟ باید چهل دروغ مثل زنجیر به هم پیوسته بگویی، در غیر این صورت جانت را از دست خواهى داد.
چوپان سرش را پائین انداخت و به چوپ دستى تکیه داد و گفت: پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما کنم. پادشاه که دید چوپان دست بردار نیست، امر کرد که وزیران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغهایش را بگوید. چوپان تعظیمى کرد و گفت: اى پادشاه بزرگ! قبل از اینکه حرفهایم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.
پادشاه گفت: چه خواهشی؟ چوپان گفت: خواهش من این است که شاهزاده خانم هم در این مجلس شرکت کنند. پادشاه خیلى عصبانى شد و عصایش را بر زمین کوبید و از جایش پرید و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: دخترم را به یک نامحرم نشان بدهم! این چه حرفى است که مىزنی؟ مگر عقلت را از دست دادهای؟ تو مگر مرا بچه حساب کردهای؟ چوپان بدون اینکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوب دستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: نیّت بدى ندارم، اگر نیّت بدى داشتم دستور بدهید که به چشمانم سرب داغ بریزند.
علت اینکه مىگویم شاهزاده خانم هم در این مجلس باشند این است که شاید حرفهاى من مورد پسند شما واقع شود ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نیاید، پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرفهایم گوش بدهید. پادشاه بیشتر ناراحت شد و داد کشید: اى نادان! تو مىخواهى برخلاف شرط من عمل کنی؟! در همین لحظه دختر پادشاه به جمع پیوست و به طرفدارى از چوپان گفت: پدر جان! شما ناراحت نشوید، حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بستهاید، ولى اجازه بدهید حرفهاى خواستگاران را من هم گوش کنم.
پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن: قبل از اینکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر یتیم ماندیم، مُردیم تا اینکه چهار نفر باقى ماندیم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتیم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ یوشانى که هنوز نروئیده بود، خرگوشى را دید که هنوز به دنیا نیامده بود. برادر دیگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه تیرى بدون پیکان انداخت به سویش و آن را شکار کرد. برادر دیگرم که هیچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پیچید…
از حرفها و داستان چوپان نه تنها وزیر و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خندهاش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خندیدن. دختر پادشاه هم سرش را پائین انداخته بود و مىخندید. حرفهاى چوپان براى دختر بسیار جالب بود. او بىصبرانه منتظر بود که چوپان حرفهایش را ادامه بدهد.
با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان، چوپان به حرفهایش ادامه داد: رفتیم و رفتیم تا اینکه به سه تا جوى آب رسیدیم. دو تا از جوىها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بىآب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهىها مرده بودند و سومى هم بىجان بود. ما ماهى بىجان را به زور صید کردیم و به راه افتادیم.
رفتیم و رفتیم تا اینکه به سه تا خانه رسیدیم؛ دو تا از خانهها ویران شده بود و سومى هم نه دیوار داشت و نه سقف و نه بام. در خانهٔ بى سقف سه تا دیگ پیدا کردیم؛ دو تا از دیگها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت. آنجا سه تا سهپایه هم یافتیم؛ دو تا از آنها پایه نداشت و دیگرى هم نه ته داشت و نه دیواره.
ما ماهى بىجان را در دیگى که ته نداشت گذاشتیم و روى سهپایهاى که پایه نداشت قرار دادیم و ماهى را بدون آتش پختیم. با اینکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مىشد، اما موقع خوردن سفتتر از چرم چارق بود. آنقدر خوردیم و خوردیم، تا اینکه شکمهایمان مثل جوال باد کرد و گردنهامان مثل مو نازک شد. اما از این همه خوردن سیر نشدیم.
خنده حاضران به اوج خود رسید. پادشاه که با دقت به حرفهاى چوپان گوش مىداد ناخودآگاه فریاد کشید: ساکت! او با فریاد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خیال راحت به دروغهایش ادامه داد: روغن باقى مانده از ماهى را که در دیگ بىته بود، برداشتیم و وزن کردیم، بیشتر از چهل من بود. آن را به یکى از چکمههایم مالیدم تا نرم شود. اما به چکه دیگرم نرسید. شب با سر و صداى بلند از خواب پریدم، دیدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوایشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابیدم.
صبح که بیدار شدم، چکمهٔ روغن نخوردهام قهر کرده رفته بود. براى یافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چیزى ببینم. بعد توى درهاى رفتم و جوالدوزى را از یقهام درآوردم و در زمین فرو کردم و بالاى آن ایستادم و باز به اطراف نگاه کردم، دیدم که چکمهٔ روغن نخوردهام در آن سوى دریا، مشغول شخمزدن زمین است.
رفتم و بر مادیانى سوار شدم و کرهاش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دریا بگذرم. مادیان جرأت نکرد به آب بزند و از دریا عبور کند. بعد کرهٔ مادیان را سوار شدم و این بار مادیان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دریا راندم. نفهمیدم که کى و چگونه از دریا گذشتم. یک دفعه دیدم که در آن طرف دریا هستم، دهنهٔ چکمهٔ قهر کردهام را باز کردم و پوشیدم و به راه افتادم.
همانطور که مىرفتم چشمم به خورجینى افتاد که در کنار یک پشتهٔ خاک روى زمین افتاده بود، خورجین را باز کردم، توى آن یک کتاب بود و یک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطىکردن کتاب. ناگهان فهمیدم که تمام حرفهایم دروغ بوده! وزیران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرفهاى چوپان مىخندیدند و با تکان دادن سر، حرفهاى چوپان را تائید مىکردند. پادشاه عصایش را محکم به زمین کوبید و داد کشید: ساکت!
همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزدیک رفت و گفت: چوپان چهل و یک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها یکى راست! پادشاه که فکر نمىکرد چوپان به این زیبایى دروغ به هم پیوسته بگوید و دلش نمىخواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: زیاد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعریف کرد.
چوپان وقتى دید که پادشاه عادلانه قضاوت نمىکند، قدمى به جلو برداشت و گفت: پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زادهشدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعریف کنید. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمىکند. پادشاه داشت از ناراحتى مىترکید. عصایش را در هوا چرخاند و گفت: من تنها یک کلمه مىگویم. بعد فریاد کشید: جلاد!
در همان لحظه جلاد با سبیل کلفت و آویزانش وارد شد. او تبر تیزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد. دختر که دید اوضاع دارد خراب مىشود، رو به پدر کرد و گفت: پدر جان! دیدى که چوپان شرط را بهجاى آورد. من هم دروغ هاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به عقد چوپان درآورى چون لایقتر و عاقلتر از او کسى تا بهحال سراغ ندارم.
وزیران و بزرگان هم حرف دختر را تائید کردند. پس از آن پادشاه هم تسلیم شد و دستور داد که هفت شبانهروز جشن بگیرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد. پس از مدتى پادشاه از دنیا رفت و چوپان به پادشاهى رسید. او سالهاى سال با عدالت پادشاهى کرد.