روزى روزگاری، تبرى پى هیزم رفت، ترق و تروق به تنههاى پوسیده مىزد و مىخندید و با خودش مىگفت: امروز روز من و میل من است. بخواهم مىشکنم. بخواهم رد مىشوم. صاحب اختیار اینجا من هستم. توى جنگل درخت صنوبر نورس زیبائى با شاخ و برگ پیچ در پیچ سر به آسمان کشیده بود و مایه دلخوشى و لذت درختان کهن بود. تا چشم تبر به آن صنوبر افتاد از حیرت چرخى زد و گفت: آهاى صنوبر فرفری، حالا من تو را پیچ پیچ مىکنم تا دیگر زیاد به زیبائىات ننازی. همین حالا شروع به شکستن تو خواهم کرد. تا تراشههایت به اطراف پراکنده شوند.
صنوبر وحشت کرد و با التماس گفت: تبر، مرا نینداز. تازه باران براى خواستگارى من آمده بود. من هنوز جوانم. مىخواهم زندگى کنم. مرا نینداز خواهش مىکنم. تبر گفت: پس گریه بکن تا من ببینم! صنوبر شاخههاى قشنگ خود را خم کرد و اشک زرین باریدن گرفت! تبر آهنى قهقههاى زد و به صنوبر حمله کرد و چنان خود را به آن زد که تراشههاى صنوبر به اطراف پراکنده شد. درختها همه اخم کرده، غمگین شدند و در سراسر جنگل تاریک صداى پچپچ آنها از آن کار زشت بلند شد، تا آن خبر غمانگیز به پلى رسید که از چوب صنوبر ساخته شده بود.
تبر درخت را از ریشه زد. در حقیقت کار خود را کرد. صنوبر هم به زمین غلطید و همانطور زیبا و پرچین و شکن، روى علفها و گلهاى کبود آسمانى رنگ، دراز شد. تبر آن را گرفت و کشانکشان بهطرف خانه خود برد. اتفاقا راه تبر از روى پل چوب صنوبر مىگذشت. وقتى که مىخواست عبور کند، پل به او گفت: چرا تو، توى جنگل فضولى و بدجنسى مىکنى و خواهرهاى مرا مىبُری؟ تبر بهطرف او برگشت و غرش کرد: حرف نزن بىادب؟ اگر اوقاتم تلخ بشود، تو را هم قطعهقطعه مىکنم. پل دیگر طاقت نیاورد و به کمر خودش هم رحم نکرد. نفس بلندى کشید خم شد و شکت و تبر هم توى آب افتاد و شلاپ صدا کرد و غرق شد. صنوبر جوان هم، روى آبهاى رود، به طرف دریا و اقیانوس شنا کرد.
منبع : hagheghat.persianblog.ir