افسانههاى محلى قاینات
روزى بود، روزگارى بود. پادشاهى تنها یک پسر داشت که اسمش شاهرخ بود ولى مردم او را شاهرخ شاه مىگفتند. پادشاه و ملکه پسرشان را خیلى دوست داشتند و او را تا سن هفت سالگى در یک زیرزمین بزرگ مىکردند تا از چشم بد در امان باشد. مأموری سرپرستى و تربیت او را بر عهده داشت و هیچوقت شاهرخ را تنها نمىگذاشت. یک روز که اتفاقا سرپرستش از زیرزمین خارج شده بود، پسر پادشاه با خود اندیشید: چرا باید همیشه محبوس باشم. بد نیست از اینجا خارج شوم تا ببینم در بیرون چه خبر است. چند قدمى که بهطرف در رفت، به محلى رسید که نور خورشید از پنجره به درون مىتابید. پسرک ابتدا از دیدن نور تعجب کرد، بعد با خود گفت: در اطاقهاى دیگر چنین چیزهاى جالبى باشد و من در زیرزمین تاریک و مرطوب زندگى کنم؟ نه، دیگر حاضر نیستم به آن زیرزمین برگردم.
پسر، همان روز نزد پدرش رفت و موضوع زیرزمین را مطرح کرد. پدرش با آن که از شورى چشم حسودان مىترسید، ولى چون خیلى اصرار کرد، بالاخره قانع شد که دیگر شاهرخ را به زیرزمین نفرستد. طولى نکشید که شاهرخ همه رسوم دربار را یاد گرفت. مخصوصا در شکار و تیراندازى و اسبسوارى زبانزد خاص و عام شد. موقعىکه به سن نه سالگى رسید هیچکس در تیراندازى و شکار به پاى او نمىرسید. یک روز شاهرخ نزد پدر رفت و اجازه خواست که براى شکار به خارج شهر برود. پادشاه ابتدا حاضر نبود پسر نه ساله اش را به شکار بفرستد، ولى بالاخره قبول کرد، اما چهل نفر از بهترین سواران و تیراندازان را با او همراه کرد تا همه جا محافظ و مواظب شاهرخ باشند.
در شکارگاه مدتى به دنبال شکار گشتند. چند پرنده و گوزن شکار کرده بودند که ناگهان آهوئى دیدند که یک شاخش از طلا و شاخ دیگرش از نقره بود. پسر پادشاه فوراً علاقهمند شد که آهو را با کمند بگیرد. به این جهت دستور داد اطراف آهو را محاصره کردند و بدون آنکه کسى حق تیراندازى داشته باشد، آهو را در میان گرفتند. آهو، مدتى به این طرف و آن طرف دوید ولى نتوانست فرار کند. حلقهٔ محاصره هر لحظه تنگتر مىشد. ناگهان آهو جستى زد و از روى سر شاهرخ پرید و بهسرعت فرار کرد. پسر پادشاه سخت برآشفت و به همراهان گفت: شما از همینجا به شهر برگردید و به پدرم سلام برسانید و بگوئید من به دنبال آهو مىروم. رفتن دست من است و برگشتن دست خدا. تا من این آهو را به چنگ نیاورم برنخواهم گشت.
سواران برگشتند و شاهرخ، سوار بر اسب به دنبال آهو رفت. آهو و پسر پادشاه رفتند و رفتند تا پس از بیست سالى طى بیابانها و صحراها، آهو از پلههاى قصری بالا رفت و از نظر شاهرخ ناپدید شد. پسر پادشاه که تا پاى دیوار قصر آهو را تعقیب کرده بود، نتوانسته بود آن را بگیرد، مىخواست وارد قصر شود، ولى دربان جلوى او را گرفت و بلافاصله به دیو قرمز که صاحب قصر بود خبر داد که آدمیزادی مىخواهد وارد قصر شود. دیو گفت: به آدمیزاد بگوئید اسبش را بیرون قصر ببندد و خودش وارد شود. پس از آن که چشم دیو به شاهرخ افتاد گفت: اى آدمیزاد خیرهسر! چرا به اینجا آمدی؟
پسر جواب داد: در صحرا آهوئى دیدم. او را تعقیب کردم. داخل قصر شد، آمدم آن را شکار کنم. دیو گفت: خدا پدرت را بیامرزد. ما سى سال است که دنبال این آهو مىدویم، نمىتوانیم آن را بهدست بیاوریم. تو چگونه مىخواهى آن را شکار کنی؟ پسر گفت: من در هر صورت از اینکار دست برنخواهم داشت تا این آهو را نگیرم، آرام نخواهم گرفت. دیو قرمز از پافشارى شاهرخ خوشش آمد. غلامان خود را صدا زد و گفت: هر کدام از شما در چه مدت مىتوانید این جوان را به دیو زرد برسانید. اولى جواب داد: در مدت دو ساعت. دیو گفت: دیر است. دومى گفت: در مدت یک ساعت. دیو گفت: باز هم دیر است! سومى گفت: در مدت نیمساعت! دیو گفت: بسیار خوب. او را با خود ببر. و از قول من به دیو زرد بگو فلانى سلام مىرساند و مىخواهد فورا این جوان را به دیو سیاه برسانید.
غلام، پسر پادشاه را بر پشت خودش سوار کرد و راهى را که یک آدم مىتواند در مدت پنج سال طى کند، نیم ساعته رفت و شاهرخ را به دیو زرد رسانید. دیو زرد از شاهرخ پرسید: کجا مىروی؟ شاهرخ داستان آنچه را که براى دیو قرمز تعریف کرده بود، دوباره تعریف کرد. دیو زرد هم مىخواست او را از رفتن منصرف کند، اما موفق نشد بالاخره غلامان خود را صدا زد و پرسید: هریک از شما در چه مدت مىتوانید این جوان را به دیو سیاه برسانید؟ باز هم یکى از غلامان حاضر شد نیم ساعته شاهرخ را به دیو سیاه برساند. دیو سیاه هم مانند دو دیو دیگر شاهرخ را از تعقیب آهو منع کرد و گفت در حقیقت من و دو برادرم دیو قرمز و دیو زرد، سالها است که مىخواهیم این آهو را بگیریم و تاکنون موفق نشدهایم. تو آدمیزاد چگونه مىتوانى آن را بگیری؟
شاهرخ گفت: برادران شما هم مرا از اینکار منع کردهاند، ولى من در هر صورت تغییر عقیده نخواهم داد. از شما خواهش مىکنم بهجاى نصیحت، به من کمک کنید تا آهو را بگیرم. دیو سیاه که دید پسر عقیدهاش پابرجاست یکى از غلامان خود را صدا زد و گفت: این جوان را نزد فلان پیرزن ببر. از قول من به او سلام برسان و بگو هر چه به من لطف دارد، در حق این جوان خوبى و راهنمائى کند. موقعىکه شاهرخ و پیرزن تنها شدند پیرزن گفت: اسم آهوئى که تو دیدهاى نارپرى است و من مىتوانم تو را به او برسانم. اما لازم است که اول از چند امتحان روسفید بیرون بیائی.
امتحان اول این است که باید مدت چهل شبانهروز روى فلان تختهسنگ، روى یک پایت بایستى و هرگز نخوابی. اگر در تمام این مدت فقط یک لحظه بخوابی، تمام زحمتهایت به هدر خواهد رفت. سنگ روبهروى خانه پیرزن قرار داشت و پیرزن مىتوانست هر لحظه آن را زیر نظر بگیرد. به این جهت در تمام مدت چهل شبانهروز، پیررزن به دقت مواظب شاهرخ بود. پس از چهل شبانهروز، پیرزن گفت: اى انسان خیرهسر. من در تمام عمرم آدمى مثل تو ندیدهام. آفرین بر تو و این همه استقامت. از تو خوشم آمد.
حالا امتحان دوم را شروع مىکنیم. باید چهل شبانهروز از آن رودخانه آب بیاورى گِل درست کنی. جلوى خانه مرا دیوار بکشى و باز دیوار را خراب کنی. اگر توانستى بدون لحظهاى توقف اینکار را انجام بدهى به تو کمک خواهم کرد. پس از آنکه شاهرخ از امتحان دوم هم روسفید بیرون آمد، پیرزن گفت: حالا حاضرم به تو کمک کنم. خوب گوش کن. اگر به آنچه که مىگویم عمل نکنی، همه زحمتهایت به هدر خواهد رفت. از این راه برو. به دریا که رسیدى بگو: بسماللهالرحمنالرحیم. از آب به سلامت خواهى گذشت. در آن طرف دریا به یک باغ بزرگ مىرسى که در آن درختان زیادى وجود دارد. در گوشهٔ سمت راست باغ، یک درخت انار مىبینى که شاخههاى آن پر از انار است. همه انارها ترکیدهاند و فقط یک انار سالم روى بلندترین شاخه است. تو باید آن انار را بچینی. در آن توبره بگذارى و به اینجا برگردی. مواظب باش که هر چه در پشت سرت صداهاى عجیب و غریب شنیدی، به عقب نگاه نکنی، وگرنه انار را از دست خواهى داد.
شاهرخ به همان صورت که پیرزن گفته بود از دریا عبور کرد و به درخت انار رسید. انار را چید و در توبره گذاشت و برگشت. اما در هر قدم که مىگذشت صدها فریاد به گوشش مىرسید که: اى آدمیزاد. خانم ما را کجا مىبری؟ سرور ما را کجا مىبری؟ آنقدر این صداها بلند و ترسناک بود که بالاخره حوصله شاهرخ سر رفت. برگشت تا ببیند صاحب آن کیست که ناگهان توبره از دستش به زمین افتاد. انار بهصورت آهوى بسیار زیبائى درآمد و در یک چشم بههم زدن از آنجا دور شد. شاهرخ خسته و ناکام نزد پیرزن برگشت. پیرزن گفت: اى آدمیزاد مغرور و حرف نشنو! مگر به تو نگفتم که به پشت سرت نگاه نکن! حیف که جوان خوبى هستى وگرنه حاضر نبودم به تو کمک کنم. فقط مواظب باش که این دفعه گول نخورى و به پشت سرت نگاه نکنی.
پیرزن همان دستورهاى گذشته را تکرار کرد و شاهرخ از همان راه بهطرف باغ حرکت کرد. رفت و رفت تا به درخت انار رسید. انار را چید و در توبره گذاشت. اما این دفعه هر چه که در پشت سرش صداهاى عجیب و غریب شنید، به عقب برنگشت. موقعىکه نزد پیرزن رسید، پیرزن به او گفت: حالا مىتوانى پیش پدر و مادرت برگردی، اما لازم است که چند موضوع دیگر را هم بدانی. این انار ممکن است هر لحظه به رنگى یا به شکلى دربیاید. تو نباید تعجب کنی. سر راه که مىروى باید از فلان درخت مقدارى برگ بچینى و به شهر پدرت بری. پدر و مادرت از غم دورى تو کور شدهاند. موقعىکه به شهر خودت رسیدی، برگها را بکوب، با آب مخلوط کن و روى چشم آنها بگذار تا بینا شوند. ضمناً این توبره را نباید هیچوقت روى زمین بگذاری. هر وقت که خواستى بخوابى یا استراحت کنى توبره را به یک چوب بیاویز. وقتىکه به شهر پدرت رسیدی، دستور بده تا برایت خانهاى بسازند که هیچگونه سوراخى نداشته باشد. پس از آنکه کاملا مطمئن شدى در خانه سوراخى وجود ندارد، انار را از توبره بیرون بیاور و به دو نیم کن تا دختر دلخواه خود را بهدست بیاوری.
شاهرخ از پیرزن سپاسگزارى کرد. بعد به کمک دیوهاى سیاه و زرد و قرمز از راههائى که رفته بود برگشت. در بیرون قصر دیو قرمز اسبش را از درخت باز کرد و بهطرف شهر خودش به راه افتاد. روزها و شبها راه رفت و رفت تا پس از بیست سال به ولایت خودش رسید. در بیابان چوپانى را دید. به او گفت: برو به پادشاه بگو شاهرخ برگشته است. چوپان پوزخندى زد و گفت: برو خدا روزىات را جاى دیگرى حواله کند. شاهرخ شاه مدت چهل سال است که رفته و برنگشته. خدا مىداند که در کدام شهر و دیار مرده و استخوانهایش توتیا شده. اصلا از کجا معلوم در همان روزهاى اول جانوران وحشى او را نخورده باشند. من نمىتوانم چنین خبر دروغى را به پادشاه بدهم.
شاهرخ که از چوپان ناامید شده بود بهطرف شهر پدرش به راه افتاد. مدتى که رفت به یک پیرمرد رسید. به او گفت: برو به پادشاه بگو شاهرخ برگشته است. پیرمرد گفت: من دست خالى چگونه نزد پادشاه بروم. اگر از شاهرخ نشانی، علامتی، چیزى دارى به من بده تا با خود ببرم و پادشاه حرف مرا باور کند. شاهرخ از حرفهاى پیرمرد خوشش آمد. انگشترى خود را به او داد و گفت: این را ببر و به پدرم بده تا حرف تو را باور کند. پیرمرد بهسرعت به شهر رفت. دربان قصر از ورود او جلوگیرى کرد و گفت: پادشاه هیچکس را نمىپذیرند. هر کارى دارى مىتوانى به من بگوئی.
اما چون پیرمرد حاضر نمىشد که کارش را به دربان بگوید، بین آن دو بگو مگو درگرفت. از پیرمرد اصرار و از دربان انکار و تهدید، تا اینکه سر و صداى آنها در داخل قصر به گوش پادشاه رسید. وقتىکه علت را دانست دستور داد پیرمرد را احضار کنند. در راه یکى از نزدیکان پادشاه که از سر و وضع پیرمرد به شک افتاده بود و تصور مىکرد مانند هزاران نفر دیگر براى گرفتن طلا و جواهر و گفتن خبرهاى دروغى آمده است، مقدارى سکه طلا به او داد، اما پیرمرد سکهها را قبول نکرد و گفت: به خدا من گدا نیستم. به پول شما هم احتیاجى ندارم فقط مىخواهم براى امر مهمى پادشاه را ببینم.
پادشاه ابتدا تصور کرد که این پیرمرد هم مانند دیگران به طمع سکهٔ زر چنین دروغى ساخته است، اما موقعىکه انگشترى را لمس کرد آن را شناخت و بىاندازه خوشحال شد. ابتدا خلعت شایستهاى به پیرمرد بخشید و سپس دستور داد که از دروازهٔ شهر تا داخل قصر را با قالى فرش کردند. بعد، عدهٔ زیادى را به استقبال پسرش فرستاد و گفت: از روى هر قالى که پسرم عبور مىکند آن قالى را به یکى از فقرا ببخشید.
در نزدیکى قصر، چندین گوسفند جلو پاى شاهرخ قربانى کردند و گوشت آنها را به فقرا دادند تا بالأخره شاهرخ پس از چهل سال دوباره وارد قصر شد و به دیدار پدر و مادرش رفت. به محض آنکه شاهرخ پدر و مادرش را دید، برگههائى را که با خود آورده بود، طبق دستور پیرزن کوبید، با آب مخلوط کرد و آن را روى چشم آنها گذاشت تا بینا شدند. پادشاه و ملکه شکر خداى را بهجا آوردند و مردم هفت شبانهروز، شهر را چراغان کردند و شادى و پایکوبى کردند. چند روزى به عیش و نوش گذشت. در این مدت شاهرخ منتظر بود تا خانهاى را که مىخواست بسازند. معماران و کارگران زیادى براى ساختن خانه اجیر کردند تا یک قصر در وسط باغ بسیار بزرگى بنا کردند. سپس به شاهرخ اطلاع دادند که خانه حاضر است.
شاهرخ مدت زیادى به تنهائى تمام قسمتهاى خانه را وارسى کرد تا سوراخى نداشته باشد. بعد که مطمئن شد، به داخى یکى از اتاقها رفت و در را پشت سرش بست. انار را از داخل توبره بیرون آورد و آن را به دو نیم کرد. دختر بسیار زیبائى در مقابلش ظاهر شد، اما تا دست بهطرف دختر دراز کرد، دختر در یک چشم بههم زدن از سوراخ وسط دیوار فرار کرد. شاهرخ اصلا متوجه نشده بود که در اتاق زمستانى انار را شکسته و در گوشهاى از آن براى خارج شدن دود زغال و هیزم یک هواکش وجود دارد. وقتىکه دختر رفت، شاهرخ افسرده و ناراحت سرش را میان دو دست گرفت و به فکر فرو رفت. گریهاش گرفته بود. نارپرى همین که به پشت بام رسید یک لحظه با خود فکر کرد: این شرط انصاف نیست که مردى این همه دنبال تو بدود و سالهاى جوانى خود را تلف کند و تو براى یک اشتباه کوچک از دستش بگریزی. بهتر است برگردى و یک مرتبهٔ دیگر او را امتحان کنی.
به این جهت خود را به شکل یک گلابى درآورد و از همان سوراخ به داخل اتاق برگشت. شاهرخ از شدت ناراحتی، ابتدا به گلابى توجهى نکرد. اما خوب که فکر کرد، دید در آن نزدیکى درخت گلابى وجود ندارد. مطمئن شد که نارپرى برگشته و او را بخشیده است. به این جهت گلابى را برداشت و در داخل توبره گذاشت. سپس به دنبال یک بنا فرستاد تا سوراخ هواکش را ببندد. آنگاه به داخل اتاق رفت. گلابى را به دو نیم کرد و نارپرى از آن خارج شد. شاهرخ به دختر گفت: تو هر وقت بخواهى مىتوانى به هر شکلى که دلت خواست درآئی. اما از تو خواهش مىکنم امروز عصر که پدر و مادرم به دیدن ما مىآیند، سربهسر آنها نگذاری، چون در فراق من خیلى رنج کشیدهاند و مىخواهند نتیجهٔ زحمات چهل سالهٔ مرا ببینید.
نارپرى قبول کرد و قرار شد که آن روز پدر و مادر شاهرخ به قصر او بروند و با نارپرى آشنا شوند. آن روز بعدازظهر موقعى که نارپرى تنها در قصر نشسته بود و شاهرخ براى انجام کارى بیرون رفته بود، دختر وزیر با خود فکر کرد: من سالهاست که عاشق شاهرخ هستم. در تمام این مدت که نبوده به انتظارش نشستهام. حالا زن دیگرى جاى مرا گرفته. بهتر است بروم او را نابود کنم. دختر وزیر خندان و خوشحال وارد شد و پس از سلام و احوالپرسى گفت: بانوى من، مىبینم که تنها نشستهاید. حیف نیست روز به این خوبى در باغ قدم نزنید. اگر بدانید چه گلهاى زیبا و قشنگى در باغ هست که آدم از دیدن آنها تمام غمهاى خود را فراموش مىکند، هرگز چنین تنها و افسرده در اینجا نمىنشیند.
خلاصه آنقدر دختر وزیر از باغ و درخت و گل تعریف کرد تا نارپرى حاضر شد با او به باغ برود. در گوشهاى از باغ چاهى بود. همین که دختر وزیر و نارپرى به کنار چاه رسیدند. دختر وزیر با یک حرکت، نارپرى را به داخل چاه انداخت بعد به کمک نوکرش، که قبلاً موضوع را مىدانست، مقدارى سنگ و چوب به داخل چاه ریخت تا دختر در زیر آن بمیرد. آنگاه به قصر برگشت. لباسهاى نارپرى را پوشید و برجاى او نشست. موقعىکه پادشاه با ملکه و شاهرخ و جمعى از بزرگان وارد شدند، همه از دیدن دختر وزیر تعجب کردند، زیرا این دختر بسیار زشت و بداخلاق بود. پادشاه نگاه سرزنشآمیزى به شاهرخ انداخت و گفت: عجب خریدى کردهای! بعد از چهل سال جستجو این است شکار تو؟ بعد بدون آنکه منتظر پاسخ شاهرخ شود به اتفاق بقیه از آنجا دور شد.
شاهرخ، سخت عصبانى شد و به نارپرى گفت: عجب مرا روسفید کردی؟ از تو خواهش کرده بودم امروز که پدر و مادرم مىآیند به بهترین شکلى که مىتوانى دربیائی. این چه ریخت و قیافهاى است که برای … اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که ناگهان متوجه شد که دختر وزیر بهجاى نارپرى نشسته و از نارپرى خبرى نیست. ناراحت و عصبانى دختر وزیر را گرفت و آنقدر شکنجه داد تا بالأخره اقرار کرد که نارپرى را در چاه انداخته است. همان لحظه به دستور شاهرخ عدهاى به سر چاه رفتند و تمام سنگ و خاک آن را بیرون آوردند، اما از نارپرى خبرى و اثرى نیافتند. شاهرخ از شدت ناراحتى خانهنشین شد. روزها و شبها در همان قصر مىنشست و فکر مىکرد و نمىدانست چگونه مىتواند نارپرى را دوباره پیدا کند. روزهاى اول از شدت عصبانیت دستور داده بود که دختر وزیر را از موى سرش در چاه بیاویزند. اما چند روز بعد او را بخشید و آزاد کرد.
مدتى گذشت. شاهرخ دور از مردم با غم و اندوه زندگى مىکرد و هر چه اطرافیان مىخواستند او را از فکر نارپرى خارج کنند، نمىتوانستند. یک روز، پسرکى از کنار دیوار قصر شاهرخ مىگذشت. دید که در گوشهٔ باغ از داخل چاه یک بوتهٔ گل سبز و شاداب روئیده که تنها یک گل قرمز و قشنگ دارد. پسرک فوراً به داخل باغ رفت. گل را چید و براى مادربزرگش که مریض و بسترى بود برد. مادربزرگ از دیدن گل خیلى تعجب کرد، چون در تمام عمرش گلى به آن قشنگى ندیده بود گل را داخل یک ظرف آب گذاشتند. کمکم همسایهها باخبر شدند که در خانهٔ پیرزن گل بسیار زیبائى وجود دارد که هیچوقت پلاسیده نمىشود. مردم دستهدسته براى تماشاى گل به خانهٔ پیرزن مىرفتند. این خبر در شهر پیچید و به قصر پادشاه رسید. روزى شاهرخ تصمیم گرفت که به دیدن گل زیباى پیرزن برود. موقعى که چشم شاهرخ به گل افتاد، نور امیدى در دلش درخشید، چون متوجه شد که این گل نمىتواند یک گل معمولى باشد. به این جهت جریان پیدا شدن گل را پرسید. بعد مبلغى پول به پیرزن و نوهاش داد و گل را از آنها خرید و با خود به خانه برد. در خانه گل را درون گلدان نقرهاى بسیار زیبائى گذاشت .
شاهرخ روزها و شبها با گل راز و نیاز مىکرد: چهل سال زحمت کشیدم و این دختر احمق وزیر زندگیم را به باد داد. افسوس! اگر یک بار دیگر نارپرى را مىدیدم، مىدانستم چگونه از او نگهدارى کنم! ناگهان صدائى از داخل چاه گفت: امتحان مىکنیم. و در پشت سرش آهوئى که یک شاخش از طلا و یک شاخش از نقره بود از داخل چاه بالا آمد و به طرف قصر رفت. به آهستگى از پلهها بالا رفت و روى تخت نشست. شاهرخ به دنبال آهو مىرفت و نمىدانست از تعجب و خوشحالى گریه کند یا بخندد. در داخل قصر از گل اثرى نبود. آهوئى هم دیده نمىشد. فقط نارپرى را دید که زیباتر از همیشه لبخند مىزند. همان روز پادشاه و ملکه به دیدن نارپرى رفتند و زیبائى و کمال او را از ته دل ستایش کردند. و جشن مفصلی برای آن دو گرفتند و سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع : hagheghat.persianblog.ir