افسانههاى ترکمن
قصه گویی دارای سه ارزش مهم است. قصه گویی از روی میل و علاقه، تصویرهای ذهنی و تجسم فکری را جهت می دهد و به تخیل قصه گو و شنونده دامن می زند. قصه گویی کمک می کند کودک سنت ادبیات شفاهی را درک کند و گذشته را بفهمد. قصه گویی به بزرگسالان فرصت می دهد پای کودک را به میدان تجربه های ادبی بکشاند بی آن که پایبند به کتاب باشد. قصه گو ها با استفاده از کنش ها و حرکت اندام ها، کودک را در داستان درگیر می کنند. هنگامی که بزرگسالان قصه می گویند کودک قصه را کار با ارزشی به شمار می آورد و برانگیخته می شود که خود نیز قصه بگوید.
یکى بود، یکى نبود. در زمانهاى قدیم، روباه کوچولوئى بود که بیشتر روزها شکارى پیدا نمىکرد و گرسنه مىماند. یکروز که روباه، آواره و سرگردان مىگشت، چشمش به گرگى خورد که به دنبال خرگوشى مىدوید. گرگ هر چه مىدوید، به خرگوش نمی رسید. روباه با خودش گفت: خوب من هم همراه گرگ، دنبال خرگوش بیفتم. اگر گرگ خرگوش را گرفت، با حیله هم که شده، سهم خودم را مىگیرم، سپس کنار گرگ، شروع به دویدن کرد. مدتی دویدند. بالاخره نفس خرگوش برید و خسته و کوفته ایستاد. گرگ هم که خیلى خسته شده بود از حال رفت. خرگوش و گرگ دیگر حال تکان خوردن نداشتند و بىحال به زمین افتادند. روباه هم خودش را به خستگى زد و جلو خرگوش دراز کشید. گرگ گفت: آهاى روباه! ما از خستگى افتادیم، تو چرا مىخوابی؟
روباه جواب داد: اى گرگ مهربان! مگر نمىبینى که من هم از بس دویدم، بىحال افتادهام. حالا هم جلو خرگوش را گرفتم تا فرار نکند. گرگ گفت: متشکرم. ولى ببینم، تو که چشم طمع به خرگوش ندوختهای؟ در حقیقت اگر قرار باشد این خرگوش را دو نفرى بخوریم. شکم هیچکداممان را سیر نخواهد کرد. روباه گفت: پس بهتر است هر کس که بزرگتر بود، بخورد. گرگ قبول کرد. روباه پرسید: دوست من! بگو ببینم، تو چند سالهای؟ گرگ به دروغ گفت: من خیلى بزرگم. صد سال پیش به دنیا آمدهام. روباه نالهاى سرداد و گفت: آه، راست مىگوئی؟ و هقهق گریه کرد. گرگ پرسید: چرا گریه مىکنی؟ روباه جواب داد: آه، درست آن زمانى که تو به دنیا آمدی، پسر چهل سالهٔ من مُرد. مگر مىشود گریه نکنم؟ پسرم را به یادم آوردی! گرگ مات و متحیر ماند و روباه بر گرگ پیروز شد و خرگوش را خورد.
منبع : hagheghat.persianblog.ir