مثلها و افسانههاى ایرانی
یکى بود. یکى نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در دهکدهاى پیرزنى زندگى مىکرد که از مال دنیا فقط سه بز داشت. شبى دزد آمد و سه تا بز پیرزن را برد. پیرزن صبح گریان و نالان نزد داروغه که کدخداى ده هم بود رفت و گفت: ‘آقاى داروغه قربون داغ داغکت شم. یک داغ و دو داغ و نیم داغکت شم. یک بز و دو بز و نیم بزى داشتم. یک دزد و دو دزد و نیم دزدى آمد. یک بز و دو بز و نیم بز را برد.
داروغه پیرزن را پیش قاضى فرستاد. پیرزن گریهکنان گفت: آقاى قاضى، قربان قاض قاضکت شم. یک قاض و دو قاض و نیم قاضکت شم. یک بز و دو بز و نیم بزى داشتم. یک دزد و دو دزد و نیم دزدى آمد. یک بز و دو بز و نیم بزم را برد. قاضى مىگوید برو پیش وزیر. پیرزن مىرود پیش وزیر و در حالىکه گریه مىکند به وزیر مىگوید: آقاى وزیر قربون وز وزکِت شم. یک وز و دو وز و نیم وزکِت شم. یک بز و دو بز و نیم بزى داشتم. یک دزد و دو دزد و نیم دزدى آمد. یک بز و دو بز و نیم بز را برد.
وزیر هم او را سراغ پادشاه فرستد. پیرزن گریان و نالان به پادشاه گفت: آقاى پادشاه قربان پاد پادکت شم. یک پاد و دو پاد و نیم پادکِت شم. یک بز و دو بز و نیم بزى داشتم. یک دزد و دو دزد و نیم دزدى آمد. یک بز و دو بز و نیم بزم را برد.
پادشاه در جواب پیرزن مىگوید: یک راه و دو راه و نیم راهى مىری. یک باغ و دو باغ و نیم باغى مىری. یک چوب و دو چوب و نیم چوبى مىگیری. سر جاده مىایستى بزت را از سه نفر که مىروند مىگیری. پیرزن یک راه و دو راه و نیم راهى مىره. یک باغ و دو باغ و نیم باغى مىره. یک چوب و دو چوب و نیم چوبى مىگیره. مىرود سر جاده مىایستد مىبیند سه نفر بزهاى او را مىبرند. به آنها مىگوید: بز مرا برهید. و بزش را مىگیرد و خوشحال و خندان به خانه برمىگردد.
منبع : hagheghat.persianblog.ir