بفرست برای دوستات :

 

ف‍ره‍ن‍گ اف‍س‍ان‍ه‌ه‍ای م‍ردم ای‍ران

پادشاهى نذر کرد که اگر خدا به او پسری دهد؛ هر سال یک حوض عسل و روغن به فقرا ببخشد. خدا هم دعای او را مستجاب کرد و پسرى به او داد. پادشاه هر سال حوضی از عسل و روغن پر مى‌کرد مردم هم مى‌آمدند و ظرف‌هایشان را پر مى‌‌کردند. بیست سال گذشت. سال بیستم هم پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد. پیرزنى آمد و به پسر پادشاه گفت: من عسل و روغن مى‌خواهم. شاهزاده گفت: ننه جان! تمام شد. پیرزن گفت: حالا که این‌طور است، الهى گیر دختر نارنج و ترنج بیفتی!

شاهزاده هم ندیده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شد و به رسم آن زمان رفت تو اتاق هفت دربند؛ هفت اتاق که توى هم ساخته شده بود خودش را زندانى کرد. پادشاه و ملکه؛ کنیزى نزد شاهزاده فرستادند و گفتند: بپرس کدام دختر را مى‌خواهد تا ما به خواستگارى او برویم. شاهزاده پیغام داد که: من دختر نارنج و ترنج را مى‌خواهم. رفتند پیرزن را آوردند. پادشاه پرسید. دختر نارنج و ترنج کیست؟ پدرش کیست؟ مادرش کیست؟ پیرزن گفت: دختر نارنج و ترنج دختر شاه پریان است که به شکل نارنج و ترنج به درخت آویزان است و چیدنش هم کار هر کسى نیست. ولى من هفت برادر دیوزاد دارم، شاهزاده باید از آنها بپرسد.

شاهزاده سوار بر اسب شد و یک خورجین طلا و جواهرى که پادشاه داده بود برداشت و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به پیرمردى رسید که هم دیوزاد و هم آدمیزاد بود. پیرمرد پرسید: کجا مى‌ری؟ شاهزاده گفت: دنبال دختر نارنج و ترنج. پیرمرد گفت: بیا و از این کار بگذر. این راهى که تو مى‌خواهى بروى راه برو برنگرد  است. شاهزاده یک مشت طلا و جواهر به پیرمرد داد و گفت: تو راهش را به من بگو، باقى‌اش با خودم.  پیرمرد گفت: برو از برادرم بپرس.

همین‌طور یکى‌یکى برادرها، مشتى طلا و جواهر گرفتند و شاهزاده را به‌سراغ دیگرى فرستادند، تا هفتمین پیرمرد که گفت: باید به فلان جا بروی. درختى هست پر از نارنج و ترنج که هفت تا دیو از آن محافظت مى‌کنند. قبلا هم هفت تا پوست گاو و شیره  و هفت تا پوست گاو آهک تهیه کن. چون زیر درخت جوى آبى هست که غذاى دیوها از آنجا به دستشان مى‌رسد. تو هفت پوست آهک و هفت پوست شیره را بینداز توى جو. وقتى دیوها آن‌را خوردند، مى‌خوابند. یک دو شاخه چوبی فراهم کن، بعد نزدیک درخت‌ها توى چاله‌اى بنشىن و با دو شاخه نارنج بچین. مبادا با دست این کار را بکنی!

شاهزاده هر آنچه پیرمرد گفت انجام داد تا جائى‌که دو شاخه را انداخت به یک نارنج و آن‌ را چید. نارنج‌هاى دیگر جیغ کشیدند: آى چید! آى برد! یکى از دیوها سرش را بلند کرد و گفت: کى چید؟ کى برد؟ نارنج‌ها گفتند: چوب چید، چوب برد. دیو گفت: چوب نمى‌تواند بچیند و ببرد. شاهزاده سه تا نارنج چید و هر سه بار جیغ نارنج‌هاى دیگر درآمد. شاهزاده به طرف شهر راه افتاد. بین راه با چاقو کمى از پوست یکى از نارنج‌ها را برید یک دختر زیبا از آن بیرون آمد و گفت: آب!

شاهزاده گفت: اینجا بیابان است آب کجا بود؟ دختر گفت: نان! شاهزاده گفت: اینجا نان پیدا نمى‌شود. دختر گفت: پس خداحافظ! دختر دومى هم که از نارنج دوم، به همان طریق بیرون آمد، چون آب و نان نبود، مرد! اما قبل از مردنش به پسر گفت: تو خواهر مرا کشتی، مرا هم مى‌کشی، مواظب باش خواهر دیگرم را نکشی، جائى سر نارنج را باز کن که هم آب باشد هم نان.

شاهزاده ناراحت شد اما هنوز یک نارنج دیگر داشت. رفت تا به یک آبادى رسید نان خرید و سرچشمه‌اى رفت. با چاقو کمى پوست نارنج سوم را برید، دخترى مثل پنجه ی آفتاب جلوش نشست. دختر گفت: آب! شاهزاده به او آب داد. دختر گفت: نان. شاهزاده نانش داد. بعد دختر را ترک اسب گذاشت و به طرف شهر آمد. نزدیک شهر که رسیدند شاهزاده گفت: خوب نیست که بى‌سر و صدا وارد شهر شویم، تو برو روى این درخت بید بنشین تا من بروم پدر و مادرم را خبر کنم و ساز و دهل زن بیاورم، بعد تو را ببرم به داخل قصر. دختر رفت روى یکى از شاخه‌هاى درخت نشست و پسر هم سوار اسبش شد و تاخت.

همین که شاهزاده رفت یک دسته کولى آمدند و زیر درخت بید بار انداختند. کولى‌ها، کلفتى داشتند که خیلى زشت و سیاه بود، رفت سر جوى، آب بیاورد. دید عکس یک دختر خوشگل تو آب افتاده، خیال کرد عکس خودش است و گفت: من به این خوشگلى باشم و کلفتى کنم! ظرف‌ها را ریخت توى جوى آب و رفت پیش خانمش گفت: من به این خوشگلى کنیزى کنم! خانمش گفت: مگر آینه خودت را گم کردی؟ برو دو تا سطل آب کن بیار! کنیز سطل‌ها را برداشت و رفت سر جوی. باز نگاهش افتاد به عکس صورت خوشگلى که روى آب افتاده بود، خیال کرد عکس خودش است، سطل‌ها را توى جوى انداخت و دوید تو چادر.

خانمش بعد از اینکه کتکش زد، بچه‌اش را به دست کنیز داد و گفت: برو سر جوى آب دست و صورت این بچه را بشور. کنیز بچه را برداشت و رفت. نگاهش روى آب افتاد و باز عکس را دید، حسابى از اینکه با داشتن چنین صورت خوشگلى باید کنیزى و کلفتى کند کفرى شد. به هر دست یکى از پاهاى بچه را گرفت و مى‌خواست که او را از وسط جر بدهد که دختر نارنج و ترنج از بالاى درخت گفت: بچه را ول کن سیاه وحشی. آن عکس من است که روى آب افتاده است. کنیز بالاى درخت را نگاه کرد خیال کرد ماه آمده و روى درخت نشسته است. فورا دست و روى بچه را شست و تحویل مادرش داد. اما کاردى هم زیر پیراهنش قایم کرد و آمد زیر درخت و گفت: اجازه مى‌دهى پیش تو بیایم و کنیزت بشوم.

برگ‌‌هاى درخت گفتند: اجازه نده، اجازه نده! اما دختر نارنج و ترنج که دلش به حال کنیز سوخته بود، موهاى بلندش را آویزان کرد، کنیز آن‌را گرفت، بالا رفت و کنار دختر نارنج و ترنج نشست و از او خواست تا سرگذشت خود را برایش تعریف کند. دختر نارنج و ترنج همه چیز را به کنیز گفت. بعد خوابش برد. اما کنیز بد جنس و سیاه دل سر او را برید و به جوى آبش انداخت. یک چکه از خون دختر نارنج و ترنج زیر درخت افتاد و یک بوته ی گل روئید.

شاهزاده با پدر و مادرش، و ساز و دهل‌ آمدند زیر پاى درخت. اما پسر شاه چه دید، یک دختر زشت. شاهزاده پرسید: تو دختر نارنج و ترنجی؟ کنیز گفت: مگر شک داری؟  شاهزاده گفت: پس چرا این‌جورى شدی؟  کنیز گفت: از بس آفتاب به‌صورتم تابید، سیاه شدم. از بس از تنهائى با خودم حرف زدم لب‌هایم کلفت شد، از بس به این راه نگاه کردم، چشم‌هایم از کاسه بیرون آمد. گنجشک‌ها هم موهایم را پریشان کردند. پسر پادشاه کنیز را از درخت پائین آورد. حال پادشاه و زنش گفتن ندارد. از بس ناراحت بودند اگر کاردشان مى‌زدی، خونشان درنمى‌آمد.

وقت برگشت بوته ی گل خودش را انداخت تو بغل شاهزاده و وقتى آنها به خانه رسیدند شاهزاده آن‌را توى حیاط خانه کاشت. شاهزاده براى اینکه اسمش سر زبان‌ها افتاده بود و از ترس آبروى پدرش با کنیز کولى عروسى کرد. مردم خیال مى‌کردند او با دختر نارنج و ترنج عروسى کرده است. مدتى گذشت، و در این مدت سایه ی بوته گل همه‌جا بر سر شاهزاده بود. کنیز هم حامله شد. اما از اینکه مى‌دید شاهزاده به بوته ی گل خیلى توجه مى‌کند ناراحت بود. روزى که شاهزاده در خانه نبود کنیز، نجارى خبر کرد و گفت که از چوب بوته ی گل یک گهواره درست کند. نجار مشغول شد، بوته را برید و گهواره‌اى ساخت. پیرزنی رخت‌شوى در خانه ی پادشاه کار مى‌کرد، او یک مقداری از خرده چوب‌ها و دم‌اره‌ها را براى سوخت تنورش برداشت و به خانه‌اش برد.

اما بشنوید از خانه ی پیرزن؛ هر روز که پیرزن از سر کارش برمى‌گشت، مى‌دید خانه تمیز و مرتب شده، دمپختکش سر بار است و سماورش هم آتش شده. روزى با خودش گفت: من باید بهفمم که چه کسى این کارها را مى‌کند. یک کاسه‌اى زیر نیم‌کاسه است. فردا سر کار نرفت، دید دخترى مثل قرص ماه از سر هیزم‌ها پائین آمد، جارو را برداشت اتاق را جارو کرد. وقتى دختر همه ی کارها را کرد و مى‌خواست برگردد سر جایش، پیرزن از پشت پیراهنش را گرفت. خلاصه، دختر پیش پیرزن ماند و شدند مثل مادر و فرزند.

اون سال زمستون سختی بود اسب‌هاى پادشاه مریض شدند. پادشاه گفت: اسب‌ها را به مردم بدهید تا از آنها نگهدارى کنند وقتى خوب شدند بروید آنها را بیاورید. هر کسى یک اسب برداشت و به خانه‌اش برد. نارنج و ترنج هم به پیرزن گفت: ننه تو هم برو یک اسب بگیر. وقتى پیرزن رفت، نارنج و ترنج سوتی زد و ناگهان یک طویله و آخور ساخته شد. دوباره یک سوت دیگر زد، جو و یونجه مهیا شد. پیرزن یک اسب کور و شل به خانه آورد. آخر زمستان که رفتند اسب‌ها را تحویل بگیرند، دیدند همه ی اسب‌ها مرده‌اند.

شاهزاده به خانه پیرزن رفت تا ببیند اسب او هم مرده یا نه. دید زنده است و کسى نمى‌تواند افسار او را به‌دست بگیرد. دختر پیرزن که دید اسب نمى‌گذارد کسى افسارش را بگیرد، خودش به طویله رفت، افسار اسب را گرفت، به‌دست شاهزاده داد و گفت: برو که از صاحبت بى‌وفاتر هستی! شاهزاده خودش را به نشنیدن زد. او از وقتى چشمش به دختر پیرزن افتاده بود نگاه ازش برنمى‌داشت و در دل مى‌گفت: چقدر شبیه نارنج و ترنج من است!

اما بشنویم از قصر: زن شاهزاده یک پسر زائید. روز دهم رسید، آن زمان رسم بود که روز دهم تولد بچه، دخترها را جمع مى‌کردند جشن مى‌گرفتند و یکى از دخترها قصه تعریف می کرد و در حین آن، بند قنداق بچه را مرواریدبندى مى‌کردند. دختر بازرگان شهر را هم دعوت کردند، شاهزاده فرمان داد که دختر پیرزن رخت‌شو را هم دعوت کنند. وقتى همه جمع شدند و موقع قصه‌گوئى رسید. شاهزاده گفت:  من دلم مى‌خواهد دختر پیرزن قصه بگوید. دختر پیرزن هم شرط گذاشت که کسى از اتاق بیرون نرود، کسى هم تو نیاید، تا قصه‌اش را بگوید. همه قبول کردند.

دختر قصه‌اش را از زمانى‌ شروع کرد که: پادشاه نذر کرده بود که اگر پسردار شود یک حوض عسل و روغن به مردم بدهد، و بعد به دختر نارنج و ترنج و آنچه بر او گذشته بود رسید. هر جا هم که گریه‌اش مى‌گرفت از جشمایش مروارید و هر جا که مى‌خندید از دهانش گل بیرون مى‌‌ریخت. زن شاهزاده یعنى همان کنیز کولى که فهمیده بود این دختر همان دختر نارنج و ترنج است، هى بچه‌اش را نیشکون مى‌گرفت، بچه گریه که مى‌کرد کنیز مى‌گفت: تمام کنید این قصه را بچه‌ام مرد از بس گریه کرد. اما شاهزاده از اتاق دیگر مى‌گفت: نه! قصه را تمام و کمال بگو.

دختر هم قصه‌اش را ادامه مى‌داد. هر چند کلمه‌اى که تعریف مى‌کرد بعدش مى‌گفت: من که اونجا نبودم استادم بود، استادم گفت، من شنیدم. مروارید بندانداز، یک دانه مروارید دیگر بند ‌کرد. دختر نارنج و ترنج قصه را گفت و گفت تا رسید به روز دهم زایمان کنیز کولى …  ماجراى آن روز را هم تعریف کرد. بعد گفت: تمام شد. پادشاه گفت: نه هنوز تمام نشده. پادشاه دستور داد مردم هیزم بیاورند و آتش روشن کنند. وقتى آتش روشن شد گفت: دختر کولى را توى آتش بیندازید. دختر نارنج و ترنج خودش را جلو انداخت و از شاهزاده درخواست کرد که او را نسوزانند بلکه از شهر بیرونش کند. دختر کولى و بچه‌اش را از شهر بیرون کردند. شاهزاده و دختر نارنج و ترنج با هم عروسى کردند و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند.

افسانه پریان اغلب پایانی خوش دارد و بخشی از ادبیات عامیانه است و از سنت شفاهی قصه گویی ملت ها، سینه به سینه به ما رسیده است. بعضی منشاء قصه های پریان را کتاب داستان هزار و یک شب دانسته اند. در حقیقت قصه هایی است درباره پریان، دیوها، جن ها، غول ها، اژدهایان و دیگر موجودات مافوق طبیعی و جادوگرانی که حوادثی شگفت آور و خارق العاده را می آفرینند و در زندگی افراد بشر اغلب از بدجنسی و گاه از مهربانی تغییراتی به وجود می آورند.

منبع : hagheghat.persianblog.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *