گنجینههاى ادب آذربایجان
پیغمبر درود و رحمت خداوند بر او باد، روزى از کوچهاى مىگذشت. دید پسرى غمگین در کوچه ایستاده است. پیغمبر جلو رفت. سلام کرد و گفت: چرا ناراحتی؟ پسر که پیغمبر را نمىشناخت گفت: هیچى ندارم. فقط مادرى دارم که مختصرى بداخلاق است. هر وقت بخواهم به خانه شخصی را به عنوان مهمان ببرم؛ مادرم راضى نمىشود و مىگوید مهمان به خانه نیاور، نه به خانهٔ کسى برو و نه کسى را به خانه بیاور. پیغمبر گفت: من امشب به خانهٔ شما می آیم. برو به مادرت بگو امشب به خانه یک مهمان خواهد آمد و به او بگو، مهمان گفته است من خوردنى و نوشیدنى هم نمىخواهم. یک ساعت مىنشینم و می روم.
پسر آمد و گفت: ننه! حرفى مىزنم به شرطی که ناراحت نشوی. توى کوچه بودم. مرد پیرى با من حرف زد. مرد خوب و خوشاخلاقى بهنظر مىرسید. گفت امشب به خانهٔ ما می آید. شام و خوردنى هم نمىخواهد و گفت چیزی برایش تدارک نبینیم. یک ساعت مىخواهد حرف بزند و برود. من بمیرم مبادا حرف بزنىهااا. ننه گفت: بسیار خب هیچى نمىگویم. مقدارى که از اذان شب گذشت، دیدند مرد آمد. و در تاریکی اتاق نشست. با ورود او قدری اتاق روشن تر شد و در کنار نور شمع پیر زن او را بوضوح می دید. بعد دید که سفرهاى پر از طعام باز کرد. مرد به آنها گفت: بفرمایید بخورید. هر چه هم ماند بریزید در ظرف بگذارید بماند.
پسر و ننه تا آنجا که مىتوانستند خوردند و باقى غذاها را هم در قابلمهاى ریختند و گذاشتند براى فردایشان. مرد کمى نشست و صحبت کرد و آنها را از تنهایی در آورد. بعد گفت: پسرم! من دارم مىروم. سپس خداحافظی کرد. و آنها مهمان را تا بیرون از منزل مشایعت کردند. او گفت: هر درد و بلا، هر عقرب و مارى که در خانه باشد در زیر پاهاى مهمان از بین مىرود. روزى مهمان قبل از خودش مىرسد. زن دست پیغمبر را گرفت و خواست به پایش بیافتد. سپس گفت: برویم خانه و کمى بیشتر پیش ما بمان و براى ما حرف بزن! پیغمبر گفت: نه باید بروم. عصر از کوچه مىگذشتم دیدم پسرت غمگین است. آمدم تا چشم او را با حقیقت آشنا کنم. بعد از آن زن به پسرش گفت: دیگر هر روز برو مهمان بیاور، قربان مهمان و قربان خودت پسرم!
منبع : hagheghat.persianblog.ir